نمی دانم چرا....


سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد

قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق

نمی دانم چرا خودم را زندانی کرده ام ؟؟؟

چرا...!!!

کودک دورنم چه گناهی داشت ...؟؟؟

آیا او سزاوار این اسارت بود ...؟؟؟

گناهی نداشت، هنوز پاک است و ساده

چاره ای نیست ، مگر می شود از خود گریخت ؟؟؟

آیا من واقعا  بی گناه بودم ؟؟؟

نمی دانم، شاید بزرگترین گناهم

زندانی و حبس روحم بود ...!!!!

من روحم را به اسارت بردم ، خود من ...!!!

..........

گاهی دلم آنقدر از زندگی سیر می شود

که می خواهم تا سقف آسمان پرواز کنم

روی ابرهایش دراز بکشم

سبک ، آرام ،  آسوده ... !!!

مثل ماهی های حوضمان که چند روزیست

روی آب ، با سایه ای از آسمان 

سبک ، آرام  وآسوده دراز کشیده اند ... !!!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 9:19 PM توسط ادم وحوا| |


Power By: LoxBlog.Com